نقل گویی قصه گفته سالهاست
داستانش مُهر خورده بارهاست
رسم در دیر و دیار آن زمان
می گمارد پیر زندانبان جان
همه در راندن پیران یکدمی
می گمارند پیر بی دندان همی
در بیابان با سبد انداختند
پیر عارف با مهد در یافتند
لیک در این سال وقتش در رسید
پیش بابایی پسر کویش نهید
زن خبر داده که ای بابا ببر
سال خورده درد و آهش را نخر
مثل هم خویشان ببر صحرا به زود
انداختی گر نه مرا دیگر نبود
گفت باشد صبر تا روز دگر
تا بگیرم فرصت ای سوز جگر
روز موعودی چنان گه که رسید
پیر مرد خوش خبر انگه شنید
بی دست و پا چون در سبد پرداخته
آرزوهایش را به باد انداخته
همسرش آورد اسبی با مهار
تا ببندد پیر مردی با سوار
وقت رفتن کاروان آماده شد
بچه ی فرزند خود غم داده شد
گفت بابا با خودت من را ببر
وقت تفریحم و شادی را بخر
هر چه عذری بود سر جایش نهاد
بچه را بی بردنش سازش نخواند
بچه را در پشت کولش بسته شد
راه طی کرده و پیرش خسته شد
با سبد یک جا مکان را یافته
پیر عاجز را چنان انداخته
گفت فرزندم بریم سوی کمال
پدر جونت در نهیم روی رمال
گفت باشد ای پدر من ناظرم
هر چه کردی سایه زد در خاطرم
ولی یک درخواستی دارم منم
آن سبد بردار می سازم تنم
گفت بابا آن سبد بهر چه بود
زود تر برگرد با مهر و سرود
گفت بابا آن سبد من بافتم
بهر بابایم سند من یافتم
وقت آن باشد که تو ریشت سفید
یا که در زندگی را کیشت برید
سبدم در پشت اسب آماده است
در همانجا غم غربت مانده است
هر چه دارد می کشد بابای تو
در نهایت می کشی سر پای تو
یک نگاهی کرد آن سر راز دیر
حمل کرده آن سبد با ناز پیر
گفت فرزندم جهانم ساختی
آفرین بر تو گمانم یافتی
باز گشتند به دیار خوب را
عبرتی مانده و خورد آشوب را
جاسم ثعلبی 29/10/1390
:: برچسبها:
قصه ی بابا بزرگ ,
:: بازدید از این مطلب : 1776
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3