از خوشی بیزار گشته ، دلم خوشبختی نمی خـــواد
درد و بدبختی چه زیباست ، از حسودی عشقم آباد
***
سالها در کسبِ رنگش ، صد کمر با کوله بستم
قفل های سفتِ روزم ، با زبون دندان شکســتم
***
در تبِ راز و نیازم ، سجده بر گلها نمــــودم
عاقبت بدبختی اومد ، اشکِ خونباری گشودم
***
در ره خوشبختی دیدم ، صد هزاران غصه باری
جای اون بدبختی اومد ، روی چرخِ روزگــــاری
***
ترس از اون بدبختی ها بود ، همه جاها رو دویدم
چونکه می ترسم از اسمش ، شهرِ بدبختی رسیدم
***
ای خدا مهرت زیادِ ، زندگی وارونه مســــــــــتِ
آنچه که دل می پسندد ، عکس اون آید خجسته
***
برو خوشبختی نمی خوام ، روی ماهت در دیارم
تو نباتِ سفت و سختی ، خسته ام دندون بکـــارم
***
دوست دارم گل عشقم ، من و بدبختی ببینه
ساده و دور از تجمّل ، تا بفهمم در کمیـنه
***
با دو دستم طرد کردم ، جنگِ خوشبختی نــــــمودم
تا که روزی عکش آید ، می کشم دست از سرودم
***
جاسم ثعلبی(حسّانی) 16/08/1391
:: برچسبها:
راز و رمز ,
:: بازدید از این مطلب : 1811
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2